Sunday, November 8, 2015

مسیر

بعضی از وقتها، زندگی صافه، مستقیمه، یکنواخته. مثه جاده ای که هیجان انگیز ترین بخشش وجود تابلوهای هشدار سرعت یا چند دست اندازه ریز و درشته. گاهی در همین بین، نظرت به سمت کسی جلب میشه که اون هم همپای تو مسافر همین مسیره، اون لحظه ست که متوجه میشی چقدر باهاش وجه اشتراک داری و لذت می بری از همسفری باهاش. این ماجرا وقتی غم انگیز میشه که بخوایی این فاصله رو کم کنی، تجربه تلخیه وقتی که با تمام وجودت بر هر دری میزنی، اما حتی کوچک ترین اتفاقی توی این رابطه رخ نمیده و از وسعت فاصله ات حتی به اندازه کوچک ترین مقیاس اندازه هم کاسته نمیشه. زمان هم بی رحمانه میگذره و تو از دور فقط نگاه می کنی و بیشتر مشتاق میشی. نمی دونم چقدر یا بهتر بگم چند سال لازمه تا درک کنی، این فاصله بخشی از یک قانونه. مثل قانون طبیعت و قوانین ساده و پیچیده فیزیک و رعایت نکردنش میتونه تعادل زمین رو برهم بزنه. تازه متوجه میشی که مثل ریل های قطار، نمیشه این فاصله رو برهم زد، اون لحظه ست که چشم امیدت رو از پیچ و خم های مسیر بر میداری و باور می کنی که بعد هیچ پیچ یا ایستگاهی، قرار نیست این فاصله لعنتی شکسته بشه. باید قبول کرد که در نهایت همه چیز بعد از گذر زمان به انتها می رسه، اما این درد بزرگ رو هیچ وقت نمیشه فراموش کرد، هرگز هم نمیشه باهاش کنار اومد. بدترین قسمت ماجرا هم اینجاست که این زخم، همیشه تازه ست، انگار هیچ معجونی برای التیامش وجود نداشته و تو جز تماشای اون از این فاصله و مرور توهمی تکراری، هیچ کار دیگه ای جز حسرت وقوع یک اتفاق ساده، ازت بر نمیاد. مخترع اولین خطوط موازی جهان، قطعا چنین زخمی رو تجربه کرده بود. ما وارثان این زخم باستانی هستیم. 

سعید شجاعی
جمعه
پانزده، هشت، نودوچار

No comments:

Post a Comment